عشق،جدایی،تنهایی





درد و دل


آثار بجا يك عاشق


نويسنده



دوستان


دوستان عاشق


موضوعات :


آمار وبلاگ :


لوگوي دوستان


كد جاوا :

غربت عشق

 

 

چو بغضی کهنه در غربت اسیرم     

 

 چو آهی کز صدای خفته سیرم

 

من اینجا مانده ام تنها خدایا       

 

    همین روزاس که در غربت بمیرم

 

ببین اینجا پرنده رو زمینه     

 

  یه عمره خواب ِ پرواز و می بینه

 

در اینجا پشت ِ هر آهوی معصوم      

 

  ببین گرگی نشسته در کمینه!!

 

در اینجا باید از خوبان جدا بود    

 

  مث ِ شبنم غریوی بی صدا بود !!

 

در اینجا زندگی تلخه خدایا     

 

 چقد سخته غریبی آشنا بود !!

 

در اینجا قلب صاف و صادقی نیست

 

میان گریه هاشان هق هقی نیست !

 

در این دنیای تلخ بی مروت

 

دریغا ای دریغا ، عاشقی نیست



نويسنده: <پیمان,,,نگین> مورخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, در ساعت: 21:31
|+|

خواستم شیدایت کنم


 

 

 

 

 

 

 

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

   

 

خواستم كه شيدايت كنم مفتون چشمانت شدم
در عشق رسوايت كنم پاي بند پيمانت شدم

 

 

 

خواستم سخن از دل بگم
ديدم دل ميبري ، دين ميبري ، مومن به ايمانت شدم

 

 


گفتم مرحم نهم بر زخم خويش سازش كنم با اخم خويش
بيهوده بود تجويز من محتاج به درمانت شدم

 

 

 

خواستم پنهان كنم اين راز را اين سوز و اين گداز را
غافل كه من انگشت نماي شهر و سامانت شدم

 

 

 

مي دوني خيلي وقته كه رفتي
دلمو تكه تكه كردي

 

 

 

مثل يك تكه بلور من و از عمق وجودم ذره ذره كردي
يادته گفتي به من كه عاشقي

 


 

حالا باش ببين چه وعده كردي
تو گفته بودي طبيب دل بيماراني
پس طبيب دل من باش كه بيمار توام

 

 

تو هم رفتي رها كردي دلم را

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دو صد چندان نمودي مشكلم را

 

 


نويسنده: <پیمان,,,نگین> مورخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, در ساعت: 21:10
|+|

مزگ شیرین


 

میبینی عزیزم که چقدر دنیا بی وفاست؟
میخواهند ما را از هم جدا کنند !
میخواهند کاری کنند که ما در حسرت هم بنشینیم.
خورشید دیگر برای ما نمی تابد ،

 

حتی او نیز دلسوز ما نیست.
گلی چیدم و خواستم آن را به تو بدهم ،

 

طوفان آمد و آن گل را پر پر کرد.
سرنوشت با ما نامهربان است ، جرم من تنها

 

عاشقیست روزگار با ما ناسازگار است.
در این دنیا باشم یا در آن دنیا ، برای تو میمیرم.
آخر قصه شیرین است آنگاه که با دلی عاشق از این دنیا میروم .
زمین و زمان با ما نمیسازند ، لحظه ها تند تند میگذرد ،

 

انتظار معنایی ندارد، نمیدانند در دل ما چه میگذرد .
صدای ما را کسی نمیشنود ، درد دل ما را کسی نمیفهمد ،

 

راز قلب ما را کسی نمیداند، انگار باید رفت از اینجا ،

 

باید سوخت در این راه ، برای من زیباست این لحظه ها

 

زیرا عاشقم ، عاشق تو که لایق منی عزیزم.
مرگم نزدیک است ، آنگاه که حکم حبس ابد در آن

 

دنیا برای قلبم از سوی سرنوشت صادر میشود . میخواهند

 

به جرم اینکه عاشقت هستم قلبم را به طناب دار

 

بیاویزند، آه چه شیرین است از عشق تو مردن.
چه شیرین است آنگاه که تو در قلبمی و من میمیرم ،

 

احساس میکنم همراه با تو به آن دنیا میروم .
میبینی عزیزم که چقدر سرنوشت بی وفاست؟
گناه من این است که دیوانه تو هستم ،

 

مرا از این دنیا جدا کردند چون دیوانه ام!
ای روزگار  بگذار وصیتی بنویسم برای معشوقم ،

 

تنها یک کلام ، یک لحظه !
وصییت من به او این بود که از تمام دار دنیا قلبی دارم

 

که تنها تو درون آن هستی پس دیگر چیزی ندارم به تو بدهم

 

جز کلامی که درون قلبم برای همیشه میماند و

 

آن کلام این است : خیلی دوستت دارم


 


نويسنده: <پیمان,,,نگین> مورخ: دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, در ساعت: 15:39
|+|

طاقت ندارم

 

طاقت جدایی ندارم ، اما سرنوشت ما

 

یکی نیست ، با هم بودن همیشگی نیست.
طاقت یک لحظه بی تو بودن مرا می آزارد ، به خدا

 

نمیتوانم بی تو زندگی کنم ، عاشقت هستم ، نمیتوانم بی تو نفس بکشم .
آخر قصه ما تلخ است ، کلام آخر ما خداحافظیست.
هر دوی ما با کوله باری از خاطره میرویم ، تا اینجا با هم

 

آمدیم ، اما از این به بعد تنها میرویم ! راه من و تو

 

دیگر جداست از هم ، دستهای من و تو دیگر برای هم نیست.
اما قلبهایمان همیشه یکیست ، عشقمان همیشه جاودانه خواهد ماند.
طاقت جدایی را ندارم ، شعر تلخ جدایی را نخوان که

 

طاقت اشک ریختن را ندارم ، برایم نامه ننویس که

 

طاقت خواندنش را ندارم ، خداحافظی نکن که طاقت رفتنت را ندارم.
برو ، بی آنکه به من بگویی میخواهم بروم ، فقط برو ،

 

از من دور شو ، نگذار صحنه تلخ رفتنت را ببینم ، نگذار

 

هنگام رفتنت اشک بریزم ، زانو به بغل بگیرم و التماس کنم که نرو.
تمام شد ، همه چیز تمام شد، دیگر من و تو با هم نخواهیم

 

بود ، عاشق همیم اما سرنوشت با ما یار

 

نیست ، این زندگی با ما وفادار نیست.
طاقت رفتنت را ندارم ، اما راهی جز جدایی نیست ،

 

همه میخواهند ما با هم نباشیم ، در کنار هم نباشیم ، میخواهند

 

تنها باشیم ، یا نه ، سهم کسی دیگر باشیم.
طاقت جدایی ندارم ، تحمل بی تو بودن

 

سخت است ، شاید از غصه نبودنت بمیرم.



نويسنده: <پیمان,,,نگین> مورخ: دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, در ساعت: 15:32
|+|

به نام عشق

 

همیشه اولین و آخرین کلام شعرهایم تو بوده ای
همیشه برایم به معنای واقعی یک عشق بوده ای
گرچه گهگاهی از تو بی وفایی

 

دیده ام اما همیشه برایم باوفا بوده ای
گرچه دلم را میشکنی و اشکم را در می آوری

 

اما تو همیشه برایم یک دنیا بوده ای
صدای آهنگ عشق برایم غم انگیز

 

است ، اما همیشه آن را گوش میکنم
گاهی شنیدن حرفهایت برایم تلخ است ،

 

اما دائم پیش خودم تکرار میکنم
اگر روزی نباشی در کنارم ، برای من همیشه هستی
روزی اگر بروی ، در قلبم همیشه خواهی ماند
اینجا که هستم پر از دلتنگیست، حس

 

نبودنت در کنارم خاطرم را پریشان کرده
اما حس بودنت در قلبم دلتنگی

 

و غم دوری ات را انکار کرده
گاهی وقتی به دوری می اندیشم قلبم میلرزد، نکند که

 

از من سرد شوی، نکند که با کسی دیگر همنشین شوی ،

 

نکند که ما را فراموش کنی و عاشق کسی دیگر شوی
نباید بیش از این خودم را با این فکرها برنجانم ،

 

عشق خودش پر از درد و رنج است!
خلاصه این را بگویم برایت ، هر زمان که بخواهی میشوم فدایت
اگر تنهایم بگذاری باز هم مینشینم به پایت
همیشه اولین و آخرین کلام شعرهایم تو بوده ای ،

 

میخواهم این شعر اولینش تو باشی و آخرین نداشته باشد
همچنان ادامه داشته باشد….



نويسنده: <پیمان,,,نگین> مورخ: دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, در ساعت: 15:28
|+|

میروم

 

از این خانه سوت و کور که هر گوشه

 

از آن یاد و خاطرات با تو بودن است ،
از این سرزمینی که هر جای آن صحبت

 

از جدایی و نفرت است میروم.
میروم به جایی که تنها صحبت از عشق و محبت باشد ،

 

به جایی که بی وفایی در دلها جایی نداشته باشد.از این

 

شهر ، از این شهر بی محبت با کوله باری از غم و نفرت میروم.
میروم به جایی که لبخند همیشه بر لبان عاشقان باشد و

 

عاشقان ، دلشکسته و نا امید نباشند.
از این دنیا ، از این سراب تنهایی میروم.
میخواهم از غمها و غصه ها رها شوم ،

 

با عشق و محبت همنشین شوم.
میروم به سرزمین شادی ها ، به جایی که تنها صحبت

 

از رویاهای شیرین محبت و عشق باشد.
از این سرزمینی که یک دل با وفا نیز

 

در آن نمیتوان پیدا کرد میروم.
میروم به جایی که قدر یک قلب عاشق را بدانند ،

 

به جایی که مردمانش در مرامشان دلشکستن نباشد.

 

دلم را با خود میبرم تا از این غمها و غصه ها رها

 

شود ، و دیگر لحظه به لحظه بهانه نگیرد.
از زیر سقف این آسمان میروم ، آسمانی که

 

سرپناه من در لحظه های بی کسی نیست.
میروم به جایی که از قلبهای عاشق مهمان نوازی کنند ،

 

رسم عشق را زیر پا نگذارند، و به هم خیانت نکنند.از

 

این باتلاق ، از این کویر خشک ، از این سرزمین بی محبت میروم.
میروم به جایی که خوشبختی سهم همه عاشقان باشد.
خاطرات با تو بودن را جا میگذارم و با تنها دار و

 

ندارم در دنیا که قلب شکسته ام است از اینجا

 

میروم ! میروم تا از یادت  فراموش شوم.



نويسنده: <پیمان,,,نگین> مورخ: دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, در ساعت: 15:23
|+|

سلام ای غم

بيا تا ليلي و مجنون شويم افسانه اش با من

بيا با من به شهر عشق رو كن خانه اش با من

بيا تا سر به روي شانه ي هم راز دل گوييم

اگر مويت چو روزم شد پريشان شانه اش با من

سلام اي غم سلام اي آشناي مهربان دل

پر پرواز وا كن چون پرستو لانه اش با من

مگو ديوانه كو زنجير گيسو را ز هم واكن

دل ديوانه ديوانه ديوانه اش با من

در اين دنياي وا نفساي حسرت زاي بي فردا

خدايا عاشقان را غم مده شكرانه اش با من

مگو ديگر سمندر در دل آتش نمي سوزد

تو گرمم كن به افسون گرمي افسانه اش با من

چه بشكن بشكني دارد فلك در كار سر مستان

تو پيمان بشكني نشكستن پيمانه اش با من


نويسنده: <پیمان,,,نگین> مورخ: سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:, در ساعت: 14:54
|+|

جدايي

تا حالا فکرشو کردي چه خوب ميشه که برگردي؟

ميخشکه آب درياها ? خراب ميشه همه راهها

اگه کشتيم ما امروزو ميميرن همه فرداها

قيامت ميشه ما با هم نباشيم

نميچرخه فلک از هم جدا شيم

ديگه روزي نميمونه که شب شه

ديگه عاشق کجاست تا جون به لب شه

همه رودخونه هاي بي آب ?

شکست قامت مهتاب ?

براي اين دل عاشق تموم زندگي در خواب ?

تموم جنگلا خالي يا سيل برده يا خشک سالي ?

غم گلهاي خشکيده زهم دنيا رو پاشيده

مي افته چرخ از گردون ? ميره خورشيد توي زندون

ميريزن سنگا از کوهها بوي غم ميده شب بوها

قيامت ميشه ما با هم نباشيم

نميچرخه فلک از هم جداشيم

زمين و آسمون دور ميشن از هم

ميشينه گرد غم بر روي عالم

مي افته چرخ از گردون ميره خورشيد توي زندون

ميريزن سنگا از کوهها بوي غم ميده شب بوها

زمان و ساعتش واميسه از کار

طبيعت از طبيعت ميشه بي کار

ديگه روزي نميمونه که شب شه

ديگه عاشق کجاست تا جون به لب شه

نميبينم ديگه قشنگيها رو

سياه ميبينه چشام رنگي ها رو

به چشم من که اينجوره

تو که نيستي چشام کوره

مثل آب رو آتيشه

تو باشي ? دنيام خوب ميشه


نويسنده: <پیمان,,,نگین> مورخ: 28 آبان 1389برچسب:, در ساعت: 22:7
|+|

عشق داني که سرآغازش چيست ؟

عشق داني که سرآغازش چيست ؟

امتداد دو نگاه

يکي از عمق دل و قعر وجود ، آن يکي بعد سجود

آن زماني که دو چشمت ، پيله خواهش را به وجودم تابيد

ودر آن ظلمت و تاريکي شب ،

جاده اي روشن را در فراسوي افق ديد زدم

و تو آن ياور ديرينه من ، که در آن جاده سبز

هم نوا با دل سودا زده ام ، پا به اقليم عدم مي نهي و مي گذري

چشم من خيره به دنبال تو کز غور وجود

با دو دستي که به مهر آغشته است ، سوي من آيي و با نغز کلام

دل سرگشته و حيرانم را نزد خود مي خواني

آه اي ياور من

ياد آن روز که در سايه آن سرو بلند ، سخنت بشنودم

تو به من گفتي ار آن چشمه نور، تو به من گفتي از آن کاخ بلور

گفتي آن چشمه نور ، چشم بر راه تو است

گفتي آن کاخ بلور، خواهد آن روز رسد که توأش پادشهي

من شنيدم که بگفتي اندرون دل تو، جايگاهي است تهي از براي دل من

من دلم اندر کف ، آمدم چشمه نور ، آمدم کاخ بلور

آمدم تا که بر آن مسند عشق پادشاهي بکنم

در درون دل من ،سبدي بود پر از گل محبت و صفا

ليک گلهاي سبد اندر آن جايگه ظلماني که توأش کاخ بخواندي

همگي پژمردند ، همگي افسردند

ديگر از آن همه گلهاي قشنگ ، اثري باقي نيست

حال ديگر حتي ، اشکهاي من هم ، چاره مردگي آنها را نتوانند کنند

تو در آن به اصطلاح کاخ بلور

در کنار آن همه چشمه نور

سبد پرگل من را بردي
خنجر حسرت را تا به ته بر جگرم بنشاندي

د رخيالت اين است که دلم را بردي


نويسنده: <پیمان,,,نگین> مورخ: 28 آبان 1389برچسب:, در ساعت: 21:50
|+|

آرزو دارم...

آرزو دارم شبي عاشق شوي. آرزو دارم بفهمي درد را. تلخي

برخوردهاي سرد را. مي رسد روزي كه بي من لحظه ها را سر كني.

مي رسد روزي كه مرگ عشق را باور كني. مي رسد روزي كه شبها

در كنار عكس من نامه هاي كهنه ام را مو به مو از بر كني

عشق امانت با ارزشيه كه هر كسي تو قلبش ميزاره برايه همينه كه هر

وقت بخواي عشقت را از كسي پس بگيري بايد قلبش را بشكني

اگه براي تمام دنيا تو يک نفر هستي.براي من همه ي دنيايي..اي هم

نفس،زيباترين لحظاتم را به پاي ساده ترين دقايق زندگيت خواهم

ريخت... تا باز هم بداني که من عاشق ترين عاشقانت هستم


نويسنده: <پیمان,,,نگین> مورخ: 28 آبان 1389برچسب:, در ساعت: 21:45
|+|

صفحه قبل 1 صفحه بعد


Template By : www.TakTemp.com


bahar20

نگین

bahar20

http://bahar20.loxblog.com

عشق،جدایی،تنهایی

غربت عشق

عشق،جدایی،تنهایی

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه باید ها مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم باشد برای روز مبادا اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هرچه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درست مثل همین روزهای ماست اما کسی چه میداند شاید امروز نیز روز مبادا باشد عاشقی جرم قشنگی است به انکارش مکوش

عشق،جدایی،تنهایی

قالب بلاگفا

قالب پرشين بلاگ

قالب وبلاگ

Free Template Blog